دست هاي کوچک دعا
دست هاي کوچک دعا
دست هاي کوچک دعا
نويسنده: نرگس قنبري
کبوتري روي زمين مي نشيند. نگاهش مي کند. گندم ها را با پاهايش پخش مي کند. به نظر مي آيد دنبال چيزي است. روي سنگ کوچک قبر ام البنين مي نشيند. اين سو و آن سو مي رود. کبوتران ديگري کنارش مي نشينند. خادم آنجا که چفيه قرمز رنگي به صورتش بسته است با جاروي بلندش آنها را از جا بلند مي کند. وسط آسمان مي چرخند.
صداي زمزمه اي مي آيد. دستش را به نرده ها مي گيرد. به عقب برمي گردد. پير زني به سجده رفته است و با امام حسن (ع) حرف مي زند. آرزويش را مي گويد: «خدايا فرج امام زمان را برسان.» تنش مي لرزد. سردش مي شود. آرزوي هميشگي مادرش. چندين سال پيش مادر پشت همين ديوارهاي سنگي، اشک هايش را نثار زمين داغ بقيع کرده و آرزوي ديدن امام عصر را کرده بود. وقتي از مادر پرسيد: «چرا امام زمان نمي آيد؟» مادر گفت: «ما بنده هاي ناسپاس خدا هستيم امام دلش از دست همه ي ما خون است.» و او دلش نمي خواست جزو آن بندگان ناشکر باشد. مي گفت: «نمي خواهم امام از دست ما برنجد برويم جايي که بنده ي ناشکر نباشد.» و مادر دستي روي سرش مي کشيد و مي گفت: «همه جا حضور خدا بايد حس کنيم.»
باز نگاهش افتاد وسط بقيع، آنجا که چهار امام خوابيده بودند. وقتي با مادر به زيارت امام رضا (ع) مي رفت، همه جا چراغاني بود، و باز هم مردم مي گفتند: «امام رضاي غريب.» و حالا بقيع را مي ديد و قبر چهارم امام که با پاره سنگ هايي نشان گذاشته بودند و شمع و چراغي هم نداشت. همان روز به مادر گفت: «يک بسته شمع بدهيم خادم ها براي آنها روشن کنند.»
مادر اشک هايش را با پشت دست پاک مي کرد و مي گفت: «امام هاي ما غريب اند، غريب خاک بقيع است که اين همه عاشق را تا اينجا مي کشاند.» مادر هميشه هر کجا که روضه مي رفت به مداح اهل بيت (ع) مي گفت که براي امام حسن (ع) بخواند. يک روز از مادر پرسيد: «امام حسن چرا غريب بود؟» و مادر گفته بود: دشمن هاي اسلام امام را آزار مي دادند و حتي وقتي امام در حال عبادت بود سجاده را از زير پاهايش مي کشيدند.» پس از آن تا مدت ها توي فکر بود. دلش مي خواست قبر امام حسن (ع) را از نزديک زيارت کند. يک شب که همه اش توي فکر بود خواب ديد که نوري در آسمان چرخيد و به صورتش خورد، و او بلافاصله ديدن مزار امام حسن را خواسته بود.
در عالم خواب صدايي به او مي گفت: «دست هاي کوچک دعايت را بالا ببر.» و او دست هايش را بالا مي برد، و صداي آمين از آسمان مي آمد. فرداي آن شب نماز خواند. دعا کرد و خدا را به خاطر همه ي خوبي هايش شکر کرد، و وقتي مادر هر دوشان را براي زيارت خانه خدا ثبت نام کرد، باز هم دست هاي دعا را بالا برد و گفت: «خدايا به دست هاي کوچک من نگاه کردي و حالا مي خواهم که بابا هم برگردد. براي يک شب هم که شده کنارش بنشينم و او را تماشا کنم.» مادر بارها از بابا برايش گفته بود. اينکه به بچه هايي که پدر نداشتند محبت مي کرد. آنها را با خود پارک مي برد روي کولش سوارشان مي کرد برايشان قصه مي گفت. همه ي اهل محل بابا را دوست داشتند.
آن شب روي تخت چوبي بابا که حالا جيرجيرش هم درآمده بود دراز کشيد و از پنجره ستاره ها را نگاه کرد. بزرگترين ستاره را که نگاه کرد زير لب گفت: «تو باباي من هستي مي خواهم باهات حرف بزنم.» ستاره چشمک زد و او باز هم گفت: «بابا تو بين ستاره هاي ديگر هستي، تنها نيستي، ولي من و مادر خيلي خسته شديم، مي خواهيم برگردي.» آسمان را ابر کوچکي گرفت و ستاره رفت و او هر چه نگاه کرد، پيدايش نکرد و آسمان رعد و برقي زد و قطره هاي باران به پنجره کوبيد.
مادر سفره ي افطار را پهن کرده بود و کتاب دعايش را مي خواند و او لبخند بابا را از توي قاب چوبي نگاه مي کرد. خوشحال بود که به تکليف رسيده است و مي تواند همراه مادر سفره افطار بياندازد و سحر نيز به او کمک کند. به عکس بابا باز نگاهي انداخته و زير لب گفته بود: «بابا به جاي تو هم روزه مي گيرم.» و بابا باز لبخند زده بود. صداي ناله ي يا کريم باز از ايوان مي آمد. نيمه ي ماه از توي ابرها نگاهش مي کرد. صداي اذان از مسجد مي آمد: «الله اکبر» با صداي زنگ از جا پريد.
قار قار کلاغ در خانه پيچيد و او کلاغ سياه را از پشت پنجره روي ديوار حياط نگاه کرد هنوز هم قار قار مي کرد. قلبش تاپ تاپ مي کرد. مادر در حياط را باز کرد. چند دقيقه بعد که وارد اتاق شد رنگ به صورت نداشت. مادر هميشه در انتظار بابا بود؛ و حالا که هشت سال و هشت ماه از اسارت بابا مي گذشت بايد با پيکر بي جانش که سختي هاي اسارت را به جان خريده بود، وداع مي کردند. مادر نگاهي به او انداخت و گفت: «همه چيز تموم شد.» بابا آمده بود ولي ... و از توي طاقچه هنوز لبخند مي زد و آنها را نگاه مي کرد. مادر اشک هايش را پنهان کرده و روي تخت کنارش نشسته بود. صداي مؤذن مي آمد: «لا اله الا الله». آن شب تا اذان صبح با مادر نشستند. آلبوم عکس هاي بابا را که توي جبهه ها گرفته بود نگاه کردند.
مادر از شهامت هاي بابا برايش گفت، از مهرباني هايش. از اينکه هر وقت دلش مي گرفت به حرم امام رضا(ع) مي رفت و با او درد دل مي کرد. مادر از امام حسن (ع) و مظلوميت هايش، از حضرت زينب و صبوري هايش، برايش حرف ها گفت، و او فقط به يک چيز فکر مي کرد به بابا... به آغوش گرمش که گرمي بخش دل هاي ناآرام بچه هاي بي پدر بود. به اين فکر بود که دلش مي خواست يک شب در آغوش او مي خوابيد و برايش قصه مي گفت. حرف هاي مادر را ديگر نمي شنيد. دست هاي کوچکش را بالا برد و به طرف آسمان و زير لب آرام گفت: «خدايا کاري کن که صبور باشم.» مادر دست هايش را گرفت و فشرد، به آنها بوسه زد. قطره هاي اشک مادر روي دست هايش ريخت و گفت: «دخترم، بابا به آرزويش رسيد. او توي اين دنيا آرام و قرار نداشت و حالا تو بايد راهش را ادامه دهي.» دلش مي خواست مثل بابا به مردم فقير کمک کند تا بابا خوشحال شود.
نگاهي به دور و برش مي اندازد. عده اي اشک مي ريزند و راز و نياز مي کنند. خادم ها همچنان زمين داغ بقيع را جارو مي کشند. چند پسر کوچک عرب، کيسه هاي کچک گندم را به طرفش مي گيرند و التماس مي کنند که بخرند. کيسه اي گندم مي خرد، شمعي روشن مي کند. کنار ديوار بقيع مي گذارد. با خودش مي گويد: «مادر کدام قسمت از اين قبرستان خاموش خوابيده است؟» سنگ قبر مادر نيز سنگ سياه کوچکي است که گاهي کبوتري روي آن مي نشيند.
آرزوي ديرينه ي مادر، دفن شدن کنار تربت پاک امام رضا (ع) بود و حالا... مادر خادم حرم امام رضا بود. زمين آن را جارو مي زد، به زوارها کمک مي کرد. زندگيش را وقف خدمت به امام هشتم کرده بود. با خود گفت: «ديدن قبر غريب امام حسن را مي خواستم، ولي اي کاش مادر را هم داشتم.» مادر پس از شهادت بابا، از طپش قلب رنج مي برد. دکتر فکر و خيال را براي او سم مي دانست. بيشتر اوقات مادر قلبش مي گرفت. هر روز بايد قرص هاي قلبش را سر ساعت مي خورد. روزي که مادر لباس احرام برايش دوخت، به او گفت: «تنت کن». وقتي لباس را پوشيد مادر خنديد و گفت: «مثل فرشته ها شدي، حالا برايم دعا کن و از خدا بخواه تنم خاک پاي امام رضا (ع) شود.» و او اشکش درآمد. گوشه اي نشست و بغض کرد. مادر موهاي بلندش را نوازش کرد و گفت: «ما همه امانت خدا هستيم، باباي تو تمام آرزويش شهادت در راه حق بود. هنر مردان بزرگ شهادت است. بايد افتخار کني به اينکه پدرت مرد بزرگي بود.»
آن شب که خبر شهادت بابا را آوردند، باران مي آمد و يا کريم گوشه ي ايوان ناله مي کرد. قارقار کلاغ همسايه ها را به کوچه کشانده بود. فرداي آن روز همسايه ها پرچم سياه به در حياط زدند. مردم دسته دسته مي آمدند و به مادر تبريک و تسليت مي گفتند؛ و او عکس بابا را روي سينه مي فشرد و مي خواست که مونس شب هايش باشد با آن تخت چوبي و سجاده اي که بوي تن بابا را مي داد. در مراسم شب هفت بابا، مداح مي خواند و مردم به سينه مي زدند. از غريبي هاي آقا امام حسن مي گفت و مادر ناله مي کرد. هر سال روز شهادت امام حسن (ع)، مادر نذري مي داد. همسايه ها کمک مي کردند و بين خانواده هاي فقير و بي سرپرست پخش مي کردند.
او هم در دلش دعا مي کرد که خدا مادر را سلامت نگاه دارد و حالا مادر اينجا کنار شهداي بقيع خوابيده است. دلش مي خواست براي لحظه اي روي مزار مادر مي نشست و شمعي برايش روشن مي کرد. نسيم ملايمي مي آيد. شمع خاموش مي شود. کبريت مي کشد. نرده ها را مي فشارد و با صداي بلند گريه مي کند.
صداي پيرزن مي آيد: «دخترم ميلاد امام حسن (ع) است گريه نکن. چنين روزي کنار قبر چهار امام سعادت مي خواهد.» مي گويد: «ده سال پيش وقتي به محبت مادر نياز داشتم مادر مرا تنها گذاشت و توي بقيع براي هميشه خوابيد.» پيرزن نگاهي به سر تا پاي او مي اندازد و مي گويد: «پس پدرت؟» نفسي عميقي مي کشد و از توي کيف دستي اش پلاک و زنجير بابا را در مي آورد. نگاه پيرزن برقي مي زند و سرش را پايين مي اندازد: «چه سعادتي، آنها پيش خدا خيلي عزيز بودند، دخترم سفيدبخت بشي.» پلک هايش را روي هم مي گذارد. مادر را مي بيند. شاخه هاي گل ياس توي دستش است به طرفش مي آيد: «براي پدرت ببر.» شمع را توي دست مادر مي گذارد: «براي امام حسن ببر.» مادر مي خندد: «ميلاد امام حسن است همه جا چراغاني است.»
بوي عود مي آمد و کبوتران روي مزار مي چرخيدند. شمع هاي روشن توي دست بچه هايي که همه زنجير و پلاکي به گردنشان آويزان بد، به چشم مي خورد. صداي مادر آمد: «بچه هاي شهدا هستند.»
خادم ها با جاروهاي بلندشان جارو مي زدند و گلاب روي سر بچه هاي شهدا مي ريختند. مادر شکلات هاي رنگي را روي سر آنها مي ريخت. صداي خنده هايشان مي آمد. بوي گلاب به مشامش خورد. پلک هايش را باز کرد. بچه هايي که دست مادرانشان را گرفته بودند و مشت مشت گندم براي کبوتران مي ريختند و بلند بلند مي خنديدند. قطره هاي باران به صورتش خنکي مي بخشند.
با چشم دنبال مزار مادر مي گشت. دلش مي خواست صورتش را به خاک مزارش مي گذاشت. مثل آن روز توي گلزار شهدا که صورتش را به صورت بابا چسبانده بود و بوي کربلا مي داد. لبخند روي لبان بابا خشک شده بود. بابا شيميايي شده بود و پس از هشت سال و هشت ماه توي اسارت به شهداي ديگر پيوست. از اين همه سال ها فقط تصويري در عکس هايش داشت و صورت تکيده ي بابا در تابوتي که با پرچم ايران بابا را در برگرفته بود چشمانش نيمه باز بود. چشم هاي سبز او که همرنگ برگ گل ياس بود و هميشه حسرت ديدنش را داشت و حالا...
صداي مادر باز مي آيد: «صداها را مي شنوي.» برگشت. نگاهش کشيده شد سمت مزار چهار امام. بچه هاي کوچک دست هايشان را بالا گرفته بودند و دعا مي کردند براي فرج امام زمان.
نوري به صورتش خورد و ملائکه هايي را ديد که دور نور جمع بودند. گفت: «مادر خوشحالم که جاي خوبي هستي، بابا را مي بيني؟» مادر خنديد بابا توي باغ گل ياس با هم سنگرهايش نشسته است، ميلاد امام حسن را جشن گرفته اند. گفت: «من از پشت نرده ها بايد شما را ببينم.» مادر سبدي پر از شکلات به طرفش گرفت: «امروز روز خوبي است براي من و بابات، منتظريم خطبه عقدتان خوانده شود. لبخند زد».
صداي ناله ي ياکريم مي آمد. چشمانش را باز کرد. پيرزن رفته بود و مقداري گندم و شمع نيم سوخته اي به جا گذاشته بود کبوتري روي نرده ها نشسته بود و او را نگاه مي کرد.
مادر هم خوشحال بود از اينکه خطبه ي عقد توي مدينه خوانده مي شود. وقتي عمو او را براي پسرش خواستگاري کرد، از وي قول گرفت ميلاد امام حسن توي مدينه کنار تربت چهار امام و مامان باشند. همه کاروانيان مي دانستند که امشب عقدکنان او است. عمو ترتيب همه کارها را داده بود گل و شيريني و شکلات. مهريه اش چهارده سکه بهار آزادي و يک جلد کلام الله مجيد و يک سبد گل ياس بود، و چادر سفيد مادر که با آن به عقد بابا درآمده بود تسلي دل پر دردش بود.
مؤذن مي خواند. قدم هايش را آهسته برمي دارد. به طرف مسجد پيامبر (ص) مي رود. کبوتران روي گنبد سبز نشسته اند و بال هايشان را تکان تکان مي دهند. دلش مي خواست اين کبوتران نيز شاهد زندگي دختري که پدرش را فقط در روياها مي ديد، باشند. دختري که در سال هاي بي کسي مادر را نيز در بقيع به يادگار گذاشت و تنها اميد و دلخوشي اش عشق به امام حسن بود و اينک مادر آنجا در جوار آنها آرام خوابيده است.
اين بار عمو بود که سال هاي تنهاييش را پر کرد و دست نوازش بر سرش کشيد و خواست که او را براي تنها فرزندش که براي تحصيل به شهر مقدس قم رفته بود تا طلبه اي بااخلاص شود، خواستگاري کند. اشک هايش بي اختيار پايين مي آيد. نگاهش به در خانه ي فاطمه زهرا است. و قفلي که از آن آويزان است. خادم هاي حرم مردم را هل مي دهند و زير لب غرولند مي کنند. مردم باز هجوم مي آورند و دو رکعت نماز اطراف خانه حضرت به جا مي آورند. صلوات مي فرستند و باز او در فکر بچه هاي فاطمه زهرا (س)، که چه حالي داشتند. يک دور تسبيح مي فرستد. همان تسبيحي که مادر از کنار حرم امام رضا براي بابا خريده بود و بابا با آن هر روز براي امام حسن ذکر مي فرستاد. دانه هاي ياقوتي آن را در دستانش مي فشرد و زير لب مي گويد: «بي بي مادر از شما، برايم مي گفت و وقتي مادر رفت، بابا به خوابم مي آمد و از شما و غريبي هاي فرزندانت برايم گفت.»
اشک هايش را با پشت دست پاک مي کند. سر را به سجده مي گذارد. براي لحظه اي خوابش مي برد. مي رود پيش مادر، پيش بابا. بابا شال سبزي را روي شانه هايش مي اندازد و مي گويد: «امشب شب بزرگي است، ما کنارت هستيم.» مادر انگشتري را که نگين زيبايي دارد به انگشتش مي کند و مي گويد: «هديه ي بهشت است.» بوي بهشت. بوي عود بوي گلاب. نفس عميقي مي کشد. بلند مي شود. انگشتري مادر که روزي يادگار پدر بود، توي انگشتش بود. آن را مي بويد و مي بوسد.
دو رکعت نماز براي مادر و بابا مي خواند. جمعيت فشار مي آورند. خادم مسجد که زني سياه چهره و قد بلند بود به عربي چيزي گفت. حرم پيامبر را دور زد صلوات فرستاد براي شادي روح مادر و بابا نيز دعا کرد.
ماشين هاي مخصوص شست و شو حياط را نظافت مي کردند. کبوتران از اين سو به آن سو مي رفتند. صداي اذان مي آمد. نماز را زير آسمان پر از ستاره خواند. نگاهش به کبوتران بالاي سرش بود که عمو خود را به او رساند. شاخه هاي گل ياس را توي گلدان گذاشته بود و عکس بابا وسط گل ها لبخند مي زد. چادر سفيد مادر را عمو به سر او انداخت و گفت: «شبيه مادرت هستي.» نگاهي به خودش انداخت. خنده اش گرفت. دو چال روي گونه هايش افتاد مثل مادر وقتي از ته دل مي خنديد و او خنده هايش را عاشقانه دوست داشت.
عمو گفت: «پس از دعاي توسل خطبه خوانده مي شود هر کجا که بخواهي.» بلافاصله گفت: «عمو مي خواهم زير همين گلدسته هاي حرم، کنار کبوترهاي حرم باشم.» عمو خنديد: «مادر و بابا هم که حتماً باشند.» گفت: «آنها که حتماً هستند.»
پس از مراسم دعاي توسل، روي سنگ هايي که برق آنها چشم ها را مي زند، نشستند. روحاني کاروان براي آنها از رشادت هاي آقا امام حسن (ع) گفت از ظلم هايي که به او شده بود و سپس گفت: «حالا که ميلادش است بايد براي هديه ي بزرگي که خداوند براي عالم بشريت فرستاد، خدا را شکر کنند.»
روحاني کاروان گفت: «امشب دور هم جمع شده ايم در کنار حرم پيامبر اکرم (ص)، تا دو زوج پاک را به عقد يکديگر درآوريم. دختري که پدرش قهرماني در اسارت بود، که به ديگر شهدا پيوست او در زندگي کوتاهش اشک يتيمي را نتوانست ببيند. در جبهه به همرزمان خود دلگرمي مي داد و هم سنگرهايش درس ايثار و جوانمردي را از او آموختند؛ و مادرش که خادم افتخاري حرم امام رضا بود و با جلسات هفتگي قرآن در خانه اش به ترويج اسلام در بين مسلمانان کمک مي کرد و صادقانه به مردم خدمت مي کرد.»
اشک هايش باز سرازير شد. نگين انگشتري مادر را روي لب هايش گذاشت آن را بوسيد. شال سبز بابا را روي شانه هايش لمس کرد. بابا از ميان گل هاي ياس لبخند زد و گفت: «امشب فقط لبخند بزن.» عمو آرام گفت: «براي شادي روح اين پدر و مادر قهرمان دعا کنيد.» همه صلوات فرستادند. دست هاي دعا بالا رفت. او هم دست هايش را بالا برد همان دست هاي کوچک دعا که هميشه به طرف آسمان مي رفت.
خطبه خوانده شد. قطره هاي باران روي سرشان ريخته شد. بوي گل ياس بلند شد. شکلات ها بين جمعيت پخش شد. بچه ها با خوشحالي شکلات ها را در دهانشان مي گذاشتند. خادم ها به عربي مي گفتند: «شکراً» پسرعمو نيز دست هايش را بالا کرد و خدا را شکر کرد. عمو هر دو را بوسيد. پلاک و زنجير بابا را به گردن او انداخت. عکس بابا از توي قاب چوبي خنديد. صداي مادر آمد: «آرزوي هميشگي ام بود که خوشبخت شوي چه کسي بهتر از پسرعمو.»
روحاني کاروان يک جلد کتاب از زندگي امام حسن(ع) به آنها هديه کرد. عمو توي گوش پسر عمو گفت: «يادگار برادرم را به دست تو مي سپارم.» و سپس او را بوسيد و توي گوشش گفت: «امشب بهترين و بزرگترين شب زندگي ام است.» پسر عمو کنارش نشست. زنجيري را که کعبه ميناکاري شده به آن آويزان بود به گردنش انداخت و از ته دل خنديد. عمو بليط سفر به کربلا را به آنها هديه داد.
کبوتري کنارش نشست. مشتي گندم را که پيرزن کنار ديوار بقيع به جا گذاشته بود برايش ريخت. کبوتران ديگر نيز به او پيوستند. بوي گندم باران خورده مشامش را پر کرد. صداي جيرجيرکي از دور مي آمد. قاب عکس بابا را توي سينه فشرد. پلک هايش را بست. مادر رو به رويش نشسته بود، سجاده اي را برايش روي زمين انداخت و شنيد که گفت: «دو رکعت نماز براي فرج امام زمان بخوان.»
سرش را به سجده گذاشت. مردم از کنارش مي گذشتند. سر و صداي بچه هايي که به عربي سرودي را مي خواندند مي آمد. ماشين هاي شست و شو هنوز نظافت مي کردند. لامپ هاي گلدسته روشن بود و کبوتران دور آن مي چرخيدند. صداي زمزمه اي از دور مي آمد: «شايد اين جمعه بيايد... شايد ...» بر مي گردد، پيرزن پاهايش را همچنان روي زمين مي کشد و دور مي شود.
منبع: ماهنامه پيام زن شماره 210
صداي زمزمه اي مي آيد. دستش را به نرده ها مي گيرد. به عقب برمي گردد. پير زني به سجده رفته است و با امام حسن (ع) حرف مي زند. آرزويش را مي گويد: «خدايا فرج امام زمان را برسان.» تنش مي لرزد. سردش مي شود. آرزوي هميشگي مادرش. چندين سال پيش مادر پشت همين ديوارهاي سنگي، اشک هايش را نثار زمين داغ بقيع کرده و آرزوي ديدن امام عصر را کرده بود. وقتي از مادر پرسيد: «چرا امام زمان نمي آيد؟» مادر گفت: «ما بنده هاي ناسپاس خدا هستيم امام دلش از دست همه ي ما خون است.» و او دلش نمي خواست جزو آن بندگان ناشکر باشد. مي گفت: «نمي خواهم امام از دست ما برنجد برويم جايي که بنده ي ناشکر نباشد.» و مادر دستي روي سرش مي کشيد و مي گفت: «همه جا حضور خدا بايد حس کنيم.»
باز نگاهش افتاد وسط بقيع، آنجا که چهار امام خوابيده بودند. وقتي با مادر به زيارت امام رضا (ع) مي رفت، همه جا چراغاني بود، و باز هم مردم مي گفتند: «امام رضاي غريب.» و حالا بقيع را مي ديد و قبر چهارم امام که با پاره سنگ هايي نشان گذاشته بودند و شمع و چراغي هم نداشت. همان روز به مادر گفت: «يک بسته شمع بدهيم خادم ها براي آنها روشن کنند.»
مادر اشک هايش را با پشت دست پاک مي کرد و مي گفت: «امام هاي ما غريب اند، غريب خاک بقيع است که اين همه عاشق را تا اينجا مي کشاند.» مادر هميشه هر کجا که روضه مي رفت به مداح اهل بيت (ع) مي گفت که براي امام حسن (ع) بخواند. يک روز از مادر پرسيد: «امام حسن چرا غريب بود؟» و مادر گفته بود: دشمن هاي اسلام امام را آزار مي دادند و حتي وقتي امام در حال عبادت بود سجاده را از زير پاهايش مي کشيدند.» پس از آن تا مدت ها توي فکر بود. دلش مي خواست قبر امام حسن (ع) را از نزديک زيارت کند. يک شب که همه اش توي فکر بود خواب ديد که نوري در آسمان چرخيد و به صورتش خورد، و او بلافاصله ديدن مزار امام حسن را خواسته بود.
در عالم خواب صدايي به او مي گفت: «دست هاي کوچک دعايت را بالا ببر.» و او دست هايش را بالا مي برد، و صداي آمين از آسمان مي آمد. فرداي آن شب نماز خواند. دعا کرد و خدا را به خاطر همه ي خوبي هايش شکر کرد، و وقتي مادر هر دوشان را براي زيارت خانه خدا ثبت نام کرد، باز هم دست هاي دعا را بالا برد و گفت: «خدايا به دست هاي کوچک من نگاه کردي و حالا مي خواهم که بابا هم برگردد. براي يک شب هم که شده کنارش بنشينم و او را تماشا کنم.» مادر بارها از بابا برايش گفته بود. اينکه به بچه هايي که پدر نداشتند محبت مي کرد. آنها را با خود پارک مي برد روي کولش سوارشان مي کرد برايشان قصه مي گفت. همه ي اهل محل بابا را دوست داشتند.
آن شب روي تخت چوبي بابا که حالا جيرجيرش هم درآمده بود دراز کشيد و از پنجره ستاره ها را نگاه کرد. بزرگترين ستاره را که نگاه کرد زير لب گفت: «تو باباي من هستي مي خواهم باهات حرف بزنم.» ستاره چشمک زد و او باز هم گفت: «بابا تو بين ستاره هاي ديگر هستي، تنها نيستي، ولي من و مادر خيلي خسته شديم، مي خواهيم برگردي.» آسمان را ابر کوچکي گرفت و ستاره رفت و او هر چه نگاه کرد، پيدايش نکرد و آسمان رعد و برقي زد و قطره هاي باران به پنجره کوبيد.
مادر سفره ي افطار را پهن کرده بود و کتاب دعايش را مي خواند و او لبخند بابا را از توي قاب چوبي نگاه مي کرد. خوشحال بود که به تکليف رسيده است و مي تواند همراه مادر سفره افطار بياندازد و سحر نيز به او کمک کند. به عکس بابا باز نگاهي انداخته و زير لب گفته بود: «بابا به جاي تو هم روزه مي گيرم.» و بابا باز لبخند زده بود. صداي ناله ي يا کريم باز از ايوان مي آمد. نيمه ي ماه از توي ابرها نگاهش مي کرد. صداي اذان از مسجد مي آمد: «الله اکبر» با صداي زنگ از جا پريد.
قار قار کلاغ در خانه پيچيد و او کلاغ سياه را از پشت پنجره روي ديوار حياط نگاه کرد هنوز هم قار قار مي کرد. قلبش تاپ تاپ مي کرد. مادر در حياط را باز کرد. چند دقيقه بعد که وارد اتاق شد رنگ به صورت نداشت. مادر هميشه در انتظار بابا بود؛ و حالا که هشت سال و هشت ماه از اسارت بابا مي گذشت بايد با پيکر بي جانش که سختي هاي اسارت را به جان خريده بود، وداع مي کردند. مادر نگاهي به او انداخت و گفت: «همه چيز تموم شد.» بابا آمده بود ولي ... و از توي طاقچه هنوز لبخند مي زد و آنها را نگاه مي کرد. مادر اشک هايش را پنهان کرده و روي تخت کنارش نشسته بود. صداي مؤذن مي آمد: «لا اله الا الله». آن شب تا اذان صبح با مادر نشستند. آلبوم عکس هاي بابا را که توي جبهه ها گرفته بود نگاه کردند.
مادر از شهامت هاي بابا برايش گفت، از مهرباني هايش. از اينکه هر وقت دلش مي گرفت به حرم امام رضا(ع) مي رفت و با او درد دل مي کرد. مادر از امام حسن (ع) و مظلوميت هايش، از حضرت زينب و صبوري هايش، برايش حرف ها گفت، و او فقط به يک چيز فکر مي کرد به بابا... به آغوش گرمش که گرمي بخش دل هاي ناآرام بچه هاي بي پدر بود. به اين فکر بود که دلش مي خواست يک شب در آغوش او مي خوابيد و برايش قصه مي گفت. حرف هاي مادر را ديگر نمي شنيد. دست هاي کوچکش را بالا برد و به طرف آسمان و زير لب آرام گفت: «خدايا کاري کن که صبور باشم.» مادر دست هايش را گرفت و فشرد، به آنها بوسه زد. قطره هاي اشک مادر روي دست هايش ريخت و گفت: «دخترم، بابا به آرزويش رسيد. او توي اين دنيا آرام و قرار نداشت و حالا تو بايد راهش را ادامه دهي.» دلش مي خواست مثل بابا به مردم فقير کمک کند تا بابا خوشحال شود.
نگاهي به دور و برش مي اندازد. عده اي اشک مي ريزند و راز و نياز مي کنند. خادم ها همچنان زمين داغ بقيع را جارو مي کشند. چند پسر کوچک عرب، کيسه هاي کچک گندم را به طرفش مي گيرند و التماس مي کنند که بخرند. کيسه اي گندم مي خرد، شمعي روشن مي کند. کنار ديوار بقيع مي گذارد. با خودش مي گويد: «مادر کدام قسمت از اين قبرستان خاموش خوابيده است؟» سنگ قبر مادر نيز سنگ سياه کوچکي است که گاهي کبوتري روي آن مي نشيند.
آرزوي ديرينه ي مادر، دفن شدن کنار تربت پاک امام رضا (ع) بود و حالا... مادر خادم حرم امام رضا بود. زمين آن را جارو مي زد، به زوارها کمک مي کرد. زندگيش را وقف خدمت به امام هشتم کرده بود. با خود گفت: «ديدن قبر غريب امام حسن را مي خواستم، ولي اي کاش مادر را هم داشتم.» مادر پس از شهادت بابا، از طپش قلب رنج مي برد. دکتر فکر و خيال را براي او سم مي دانست. بيشتر اوقات مادر قلبش مي گرفت. هر روز بايد قرص هاي قلبش را سر ساعت مي خورد. روزي که مادر لباس احرام برايش دوخت، به او گفت: «تنت کن». وقتي لباس را پوشيد مادر خنديد و گفت: «مثل فرشته ها شدي، حالا برايم دعا کن و از خدا بخواه تنم خاک پاي امام رضا (ع) شود.» و او اشکش درآمد. گوشه اي نشست و بغض کرد. مادر موهاي بلندش را نوازش کرد و گفت: «ما همه امانت خدا هستيم، باباي تو تمام آرزويش شهادت در راه حق بود. هنر مردان بزرگ شهادت است. بايد افتخار کني به اينکه پدرت مرد بزرگي بود.»
آن شب که خبر شهادت بابا را آوردند، باران مي آمد و يا کريم گوشه ي ايوان ناله مي کرد. قارقار کلاغ همسايه ها را به کوچه کشانده بود. فرداي آن روز همسايه ها پرچم سياه به در حياط زدند. مردم دسته دسته مي آمدند و به مادر تبريک و تسليت مي گفتند؛ و او عکس بابا را روي سينه مي فشرد و مي خواست که مونس شب هايش باشد با آن تخت چوبي و سجاده اي که بوي تن بابا را مي داد. در مراسم شب هفت بابا، مداح مي خواند و مردم به سينه مي زدند. از غريبي هاي آقا امام حسن مي گفت و مادر ناله مي کرد. هر سال روز شهادت امام حسن (ع)، مادر نذري مي داد. همسايه ها کمک مي کردند و بين خانواده هاي فقير و بي سرپرست پخش مي کردند.
او هم در دلش دعا مي کرد که خدا مادر را سلامت نگاه دارد و حالا مادر اينجا کنار شهداي بقيع خوابيده است. دلش مي خواست براي لحظه اي روي مزار مادر مي نشست و شمعي برايش روشن مي کرد. نسيم ملايمي مي آيد. شمع خاموش مي شود. کبريت مي کشد. نرده ها را مي فشارد و با صداي بلند گريه مي کند.
صداي پيرزن مي آيد: «دخترم ميلاد امام حسن (ع) است گريه نکن. چنين روزي کنار قبر چهار امام سعادت مي خواهد.» مي گويد: «ده سال پيش وقتي به محبت مادر نياز داشتم مادر مرا تنها گذاشت و توي بقيع براي هميشه خوابيد.» پيرزن نگاهي به سر تا پاي او مي اندازد و مي گويد: «پس پدرت؟» نفسي عميقي مي کشد و از توي کيف دستي اش پلاک و زنجير بابا را در مي آورد. نگاه پيرزن برقي مي زند و سرش را پايين مي اندازد: «چه سعادتي، آنها پيش خدا خيلي عزيز بودند، دخترم سفيدبخت بشي.» پلک هايش را روي هم مي گذارد. مادر را مي بيند. شاخه هاي گل ياس توي دستش است به طرفش مي آيد: «براي پدرت ببر.» شمع را توي دست مادر مي گذارد: «براي امام حسن ببر.» مادر مي خندد: «ميلاد امام حسن است همه جا چراغاني است.»
بوي عود مي آمد و کبوتران روي مزار مي چرخيدند. شمع هاي روشن توي دست بچه هايي که همه زنجير و پلاکي به گردنشان آويزان بد، به چشم مي خورد. صداي مادر آمد: «بچه هاي شهدا هستند.»
خادم ها با جاروهاي بلندشان جارو مي زدند و گلاب روي سر بچه هاي شهدا مي ريختند. مادر شکلات هاي رنگي را روي سر آنها مي ريخت. صداي خنده هايشان مي آمد. بوي گلاب به مشامش خورد. پلک هايش را باز کرد. بچه هايي که دست مادرانشان را گرفته بودند و مشت مشت گندم براي کبوتران مي ريختند و بلند بلند مي خنديدند. قطره هاي باران به صورتش خنکي مي بخشند.
با چشم دنبال مزار مادر مي گشت. دلش مي خواست صورتش را به خاک مزارش مي گذاشت. مثل آن روز توي گلزار شهدا که صورتش را به صورت بابا چسبانده بود و بوي کربلا مي داد. لبخند روي لبان بابا خشک شده بود. بابا شيميايي شده بود و پس از هشت سال و هشت ماه توي اسارت به شهداي ديگر پيوست. از اين همه سال ها فقط تصويري در عکس هايش داشت و صورت تکيده ي بابا در تابوتي که با پرچم ايران بابا را در برگرفته بود چشمانش نيمه باز بود. چشم هاي سبز او که همرنگ برگ گل ياس بود و هميشه حسرت ديدنش را داشت و حالا...
صداي مادر باز مي آيد: «صداها را مي شنوي.» برگشت. نگاهش کشيده شد سمت مزار چهار امام. بچه هاي کوچک دست هايشان را بالا گرفته بودند و دعا مي کردند براي فرج امام زمان.
نوري به صورتش خورد و ملائکه هايي را ديد که دور نور جمع بودند. گفت: «مادر خوشحالم که جاي خوبي هستي، بابا را مي بيني؟» مادر خنديد بابا توي باغ گل ياس با هم سنگرهايش نشسته است، ميلاد امام حسن را جشن گرفته اند. گفت: «من از پشت نرده ها بايد شما را ببينم.» مادر سبدي پر از شکلات به طرفش گرفت: «امروز روز خوبي است براي من و بابات، منتظريم خطبه عقدتان خوانده شود. لبخند زد».
صداي ناله ي ياکريم مي آمد. چشمانش را باز کرد. پيرزن رفته بود و مقداري گندم و شمع نيم سوخته اي به جا گذاشته بود کبوتري روي نرده ها نشسته بود و او را نگاه مي کرد.
مادر هم خوشحال بود از اينکه خطبه ي عقد توي مدينه خوانده مي شود. وقتي عمو او را براي پسرش خواستگاري کرد، از وي قول گرفت ميلاد امام حسن توي مدينه کنار تربت چهار امام و مامان باشند. همه کاروانيان مي دانستند که امشب عقدکنان او است. عمو ترتيب همه کارها را داده بود گل و شيريني و شکلات. مهريه اش چهارده سکه بهار آزادي و يک جلد کلام الله مجيد و يک سبد گل ياس بود، و چادر سفيد مادر که با آن به عقد بابا درآمده بود تسلي دل پر دردش بود.
مؤذن مي خواند. قدم هايش را آهسته برمي دارد. به طرف مسجد پيامبر (ص) مي رود. کبوتران روي گنبد سبز نشسته اند و بال هايشان را تکان تکان مي دهند. دلش مي خواست اين کبوتران نيز شاهد زندگي دختري که پدرش را فقط در روياها مي ديد، باشند. دختري که در سال هاي بي کسي مادر را نيز در بقيع به يادگار گذاشت و تنها اميد و دلخوشي اش عشق به امام حسن بود و اينک مادر آنجا در جوار آنها آرام خوابيده است.
اين بار عمو بود که سال هاي تنهاييش را پر کرد و دست نوازش بر سرش کشيد و خواست که او را براي تنها فرزندش که براي تحصيل به شهر مقدس قم رفته بود تا طلبه اي بااخلاص شود، خواستگاري کند. اشک هايش بي اختيار پايين مي آيد. نگاهش به در خانه ي فاطمه زهرا است. و قفلي که از آن آويزان است. خادم هاي حرم مردم را هل مي دهند و زير لب غرولند مي کنند. مردم باز هجوم مي آورند و دو رکعت نماز اطراف خانه حضرت به جا مي آورند. صلوات مي فرستند و باز او در فکر بچه هاي فاطمه زهرا (س)، که چه حالي داشتند. يک دور تسبيح مي فرستد. همان تسبيحي که مادر از کنار حرم امام رضا براي بابا خريده بود و بابا با آن هر روز براي امام حسن ذکر مي فرستاد. دانه هاي ياقوتي آن را در دستانش مي فشرد و زير لب مي گويد: «بي بي مادر از شما، برايم مي گفت و وقتي مادر رفت، بابا به خوابم مي آمد و از شما و غريبي هاي فرزندانت برايم گفت.»
اشک هايش را با پشت دست پاک مي کند. سر را به سجده مي گذارد. براي لحظه اي خوابش مي برد. مي رود پيش مادر، پيش بابا. بابا شال سبزي را روي شانه هايش مي اندازد و مي گويد: «امشب شب بزرگي است، ما کنارت هستيم.» مادر انگشتري را که نگين زيبايي دارد به انگشتش مي کند و مي گويد: «هديه ي بهشت است.» بوي بهشت. بوي عود بوي گلاب. نفس عميقي مي کشد. بلند مي شود. انگشتري مادر که روزي يادگار پدر بود، توي انگشتش بود. آن را مي بويد و مي بوسد.
دو رکعت نماز براي مادر و بابا مي خواند. جمعيت فشار مي آورند. خادم مسجد که زني سياه چهره و قد بلند بود به عربي چيزي گفت. حرم پيامبر را دور زد صلوات فرستاد براي شادي روح مادر و بابا نيز دعا کرد.
ماشين هاي مخصوص شست و شو حياط را نظافت مي کردند. کبوتران از اين سو به آن سو مي رفتند. صداي اذان مي آمد. نماز را زير آسمان پر از ستاره خواند. نگاهش به کبوتران بالاي سرش بود که عمو خود را به او رساند. شاخه هاي گل ياس را توي گلدان گذاشته بود و عکس بابا وسط گل ها لبخند مي زد. چادر سفيد مادر را عمو به سر او انداخت و گفت: «شبيه مادرت هستي.» نگاهي به خودش انداخت. خنده اش گرفت. دو چال روي گونه هايش افتاد مثل مادر وقتي از ته دل مي خنديد و او خنده هايش را عاشقانه دوست داشت.
عمو گفت: «پس از دعاي توسل خطبه خوانده مي شود هر کجا که بخواهي.» بلافاصله گفت: «عمو مي خواهم زير همين گلدسته هاي حرم، کنار کبوترهاي حرم باشم.» عمو خنديد: «مادر و بابا هم که حتماً باشند.» گفت: «آنها که حتماً هستند.»
پس از مراسم دعاي توسل، روي سنگ هايي که برق آنها چشم ها را مي زند، نشستند. روحاني کاروان براي آنها از رشادت هاي آقا امام حسن (ع) گفت از ظلم هايي که به او شده بود و سپس گفت: «حالا که ميلادش است بايد براي هديه ي بزرگي که خداوند براي عالم بشريت فرستاد، خدا را شکر کنند.»
روحاني کاروان گفت: «امشب دور هم جمع شده ايم در کنار حرم پيامبر اکرم (ص)، تا دو زوج پاک را به عقد يکديگر درآوريم. دختري که پدرش قهرماني در اسارت بود، که به ديگر شهدا پيوست او در زندگي کوتاهش اشک يتيمي را نتوانست ببيند. در جبهه به همرزمان خود دلگرمي مي داد و هم سنگرهايش درس ايثار و جوانمردي را از او آموختند؛ و مادرش که خادم افتخاري حرم امام رضا بود و با جلسات هفتگي قرآن در خانه اش به ترويج اسلام در بين مسلمانان کمک مي کرد و صادقانه به مردم خدمت مي کرد.»
اشک هايش باز سرازير شد. نگين انگشتري مادر را روي لب هايش گذاشت آن را بوسيد. شال سبز بابا را روي شانه هايش لمس کرد. بابا از ميان گل هاي ياس لبخند زد و گفت: «امشب فقط لبخند بزن.» عمو آرام گفت: «براي شادي روح اين پدر و مادر قهرمان دعا کنيد.» همه صلوات فرستادند. دست هاي دعا بالا رفت. او هم دست هايش را بالا برد همان دست هاي کوچک دعا که هميشه به طرف آسمان مي رفت.
خطبه خوانده شد. قطره هاي باران روي سرشان ريخته شد. بوي گل ياس بلند شد. شکلات ها بين جمعيت پخش شد. بچه ها با خوشحالي شکلات ها را در دهانشان مي گذاشتند. خادم ها به عربي مي گفتند: «شکراً» پسرعمو نيز دست هايش را بالا کرد و خدا را شکر کرد. عمو هر دو را بوسيد. پلاک و زنجير بابا را به گردن او انداخت. عکس بابا از توي قاب چوبي خنديد. صداي مادر آمد: «آرزوي هميشگي ام بود که خوشبخت شوي چه کسي بهتر از پسرعمو.»
روحاني کاروان يک جلد کتاب از زندگي امام حسن(ع) به آنها هديه کرد. عمو توي گوش پسر عمو گفت: «يادگار برادرم را به دست تو مي سپارم.» و سپس او را بوسيد و توي گوشش گفت: «امشب بهترين و بزرگترين شب زندگي ام است.» پسر عمو کنارش نشست. زنجيري را که کعبه ميناکاري شده به آن آويزان بود به گردنش انداخت و از ته دل خنديد. عمو بليط سفر به کربلا را به آنها هديه داد.
کبوتري کنارش نشست. مشتي گندم را که پيرزن کنار ديوار بقيع به جا گذاشته بود برايش ريخت. کبوتران ديگر نيز به او پيوستند. بوي گندم باران خورده مشامش را پر کرد. صداي جيرجيرکي از دور مي آمد. قاب عکس بابا را توي سينه فشرد. پلک هايش را بست. مادر رو به رويش نشسته بود، سجاده اي را برايش روي زمين انداخت و شنيد که گفت: «دو رکعت نماز براي فرج امام زمان بخوان.»
سرش را به سجده گذاشت. مردم از کنارش مي گذشتند. سر و صداي بچه هايي که به عربي سرودي را مي خواندند مي آمد. ماشين هاي شست و شو هنوز نظافت مي کردند. لامپ هاي گلدسته روشن بود و کبوتران دور آن مي چرخيدند. صداي زمزمه اي از دور مي آمد: «شايد اين جمعه بيايد... شايد ...» بر مي گردد، پيرزن پاهايش را همچنان روي زمين مي کشد و دور مي شود.
منبع: ماهنامه پيام زن شماره 210
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}